پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

و اما سیسمونی پسرم (سرویس خواب و کمد و ...)

  اول اون وسایلی رو بهت نشون می دم که قراره روشون بخوابی و غلت بزنی و خواب های خوش ببینی: اینو خودم برات بافتم و مامان جون زحمت دوختش و بقیه کارهاش رو کشیده: این از قنداق فرنگیت که قبلا برات توضیح دادم: ساک حملت: و تخت پادشاهیت که تصویرش سانسور شده: کیفت از دو طرف: و کیف کوچولوی خرسیت: کمدت(دیگه محتویاتش رو نمی ذارم، آخه اینقدر که پای کامپیوتر نشستم می ترسم خسته شده باشی)  از بقیه وسایلت مثل کلسکه و ماشین و روروئک و وسایل حمام و لباس هات و پتوهات و ...  نتونستم عکس بگیرم ، آخه کمرم یاری نکرد. ولی انشاالله خودت میای و می بینیشون. به امید اون روز ...
26 مهر 1391

و اما سیسمونی پسرم (لباس هاش)

امروز از یه تعدادی از لباس هات عکس گرفتم تا برات بذارم توی وبلاگت، شاید بعدا با دیدن اینها بتونی درک کنی که چقدر من انتظارتو کشیدم. اول لباس های سایز بندیت که البته توی پوشش پلاستیکی بودن و من درشون نیاوردم. پس اگه عکسها خیلی با کیفیت نیست منو ببخش. اینها هم از بلوز و شلوار ها و سرهمی هات:   لباس هایی که مامان جون قبل از اینکه توی دلم باشی، از مدینه برات آورده، البته مامان جون کلی لباس های خوشگل آورده بود ولی نمی دونم چرا بیشترش صورتی بود و  نصیب پسرم نشد، اما من نتونستم از یکیش بگذرم ببین چه خوشگله این یکی لباست، اونی که طرح صورتی داره یه لباس خیلی خاصه، اینو مامان جون توی م...
26 مهر 1391

5 روز در کنار مامان جون

محمد سجاد گلم سلام چقدر خوب بود این چند روز کنار مامان جون. کلی انرژی گرفتم. مامان جون صبح جمعه رسیدن تهران و دیشب هم برگشتن جهرم. توی این پنج روز که 3 روزش رو خونه ما بودیم، تونستیم با مامان جون آشپزخونه و جاهای دیگه خونه رو مرتب کنبم و وسایل گل پسرم رو بذاریم سر جاشون. ممنون مامان جون. آره پسر طلای مامان، فقط  یه مشکل کوچولو این وسط پیش اومد که یه ذره مامانی رو اذیت کرد و اون هم دندون درد شدید بود که منو مجبور کرد برای بار دوم در بارداری به دندونپزشکی مراجعه کنم. مشکل از دندون عقلم بود که پوسیده شده بود. من هم دوشنبه دل به دریا زدم و از دست این دندون پوسیده راحت شدم. ولی اونقدری که همیشه از کشیدن دندون عقل می ترسیدم درد نداشت...
26 مهر 1391

مژده به پسرم

سلام. نیمه شبت به خیر  نازنینم مژدگانی بده پسری. مامان جون تو راهه و فردا صبح می رسه خونمون (آخ جووون)، اونم با کلی وسایل که همش برای پسر طلای منه. امشب بابایی با این که خیلی خسته بود، تنهایی اتاق رو مرتب کرد و وسایل رو جابجا کرد تا جای وسایل شما توی اتاق باز بشه. تازه الان که ساعت 12.5 هست، کارش تموم شده و اومده داره فیلم می بینه. حالا یه دونه اتاقمون شده دو قسمت. یه قسمتش برای وسایل ما و یه قسمتش برای یه دونه گل زندگیمون. طلای مامان، راستشو بگو کلک. تو بهتر از ما می دونستی که چه خبر شده ، نه؟ آخه بعد از یه هفته تنبلی امشب اونقدر شلوغ کرده بودی توی دلم که من داشتم ذوق مرگ می شدم ، تازه چند بار هم به سکسکه افتادی. ...
21 مهر 1391

هفته سی و سوم

سلام مامانی. خوبی گل پسر عزیزم؟ می خوای بدونی این چند روز چه اتفاقایی افتاده؟ باشه، برات تعریف می کنم. اولین اتفاقی که افتاد این بود که بلاخره بعد از 6 ماه ، رفتیم دیدن تسنیم خانم.تسنیم جون، دختر ناز خاله زینب (زینب سادات) هست که فروردین امسال متولد شد. پنج شنبه شب گذشته ، با بابایی رفتیم خونشون . اونا دو تا مهمون دیگه هم داشتن. که از همکلاسی های دوران کارشناسی مامانی بودن به همراه خونواده هاشون. ماشالا تسنیم جون، خیلی دختر بامزه ای بود. حالا وقتی اومدی پیشمون، همدیگه رو می بینید. راستی تو اونجا اولین هدیه ات رو از دست زینب خانم ، مامان تسنیم که از سادات هستن گرفتی. یه بلوز شلوار خیلی خوشگل رنگ و وارنگ که عکس پیشی داره. مبار...
18 مهر 1391

یار دبستانی من

سلام پسری من. محمد سجاد عزیزم، این روزا تو شدی یار دبستانی من. ببخش اگه اذیت می شی. ولی ناچارم این روزا تو رو با خودم ببرم دانشگاه تا به جاش وقتی که اومدی پیشم بتونم با خیال راحت یک ترم به اضافه یک تابستون، خونه پیشت بمونم. البته سعی می کنم توی دانشگاه خیلی کم راه برم. بابایی هم که حسابی سنگ تموم گذاشته . منو با آژانس می فرسته دانشگاه و موقع برگشتن هم خودش میاد دنبالم. ممنون بابایی که به فکر راحتی من و مامانی هستی (به نقل از پسر طلا). اما پسرم دیدی دیروز چه افتضاحی به بار اومد؟ باور کن من بی تقصیر بودم. آخه کلاس خیلی گرم بود. من هم نمی دونم چرا این روزا اینقدر به گرما حساس شدم و اگه توی همچین شرایطی بمونم، حالت ت ه و ع می گیرم. دیر...
9 مهر 1391

زیارت

دلم خیلی برای امام رضا(ع) تنگ شده. آخرین باری که رفتم زیارت، هنوز توی دلم نبودی پسرم. خیلی دلم تنگ شده، اونقدر که دوست دارم بال در بیارم و همین الان توی حرم باشم. ولی امروز یه شماره تلفن پیدا کردم که منو وصل کرد به رواق مطهر امام مهربونمون. شماره رو که گرفتم صدای زائرای امام رضا از توی رواق میومد که همون لحظه داشتند پروانه وار دور ضریح آقا طواف می کردن و صلوات می فرستادن به خاندان پاک رسول الله، خوش به حالشون ، چه قدر نزدیکند به چشمه رحمت. گفتم بیام اینجا و شماره رو به مامان های دیگه هم بدم ،تا اونها هم مثل من دلشون رو بفرستن زیارت. شماره تلفن: 05112003333 امام رضای رئوف، به خودت توسل می کنم، می خوام با پای خودم ، محمد سجاد...
5 مهر 1391

31 هفته گذشت

سلام به آقاکوچولوی مامان. بلاخره هفته های انتظارمون برای دیدنت یک رقمی شد. امروز وارد هفته 32 با هم بودن شدیم و به امید خدا 9 هفته دیگه می بینمت. تورو خدا محکم به مامانی بچسب و تا به اندازه کافی تپل نشدی تصمیم به تولد نگیر. مامانی، با این که خیلی دلم می خواد روی ماهتو ببینم و توی آغوش بگیرمت  ولی نمی دونم چرا دوست ندارم این دو ماه زود بگذره، دوست دارم حالا حالاها با هم یکی باشیم. بابایی بهم می گه : "خودخواه نباش. پسر طلا مال هردومونه، نمی شه که فقط مامانش از حس کردنش لذت ببره." ولی من استرس دارم. نمی دونم بعد از تولدت چی می شه. آیا من می تونم از پس این امانت بزرگ بر بیام یا نه. هر روز می سپارمت به خدای مهربون و می دونم که به خ...
4 مهر 1391
1